Wednesday 11 July 2012


زن
مدتهاست همدیگر را می شناسیم و مدتهاست مطمئن هستیم که همه تلاشمان را خواهیم کرد تا برای همیشه کنار هم باشیم. چند روز پیش هم رسما ازدواج کردیم. وقتی روز مراسم، شروط عقد نامه خوانده میشد هر دو زیر لب میخندیدم، شروطی که وظایف من در پیروی کامل از شوهرم و وظایف او در حفاظت من از آتش جهنم را تعیین میکرد. جملاتی که عاقد داشت با جدیت توضیح میداد. زن و شوهر که اعلام شدیم بی اختیار بغضم ترکید. گرچه ما مدتهاست خودمان را زن و شوهر می دانیم اما این لحظه انگار فرق داشت.
دوست دارم که عشقم را "همسر" صدا کنم. شادم که رابطه مان اینقدر محکم است و اینقدر هر دو به دوست داشتن همدیگر مطمئنیم. اما در کنار این شادی حس دیگری هم دارم، انگار در عشقمان، رابطه خاصی که فقط مال ما دوتاست، چیز دیگری دخالت داده شده: تمام شرایط و وظایفی که "قانون و شرع" برایمان نوشته است.
با این وجود مطمئنم که من و همسرم نمی گذاریم چیزی عوض شود. برای ما، مثل همیشه، تنها دلیل کنار هم بودنمان عشق است. وفادار ماندمان به هم را هیچ چیز جز خودمان تضمین نمیکند. برای برنامه ریزی زندگیمان نیازی به دستورالعمل نداریم. و کسی نمی تواند برایمان وظایف "مردانه" و "زنانه" تعیین کند. ما هنوز و همیشه "عاشق" و "معشوق" میمانیم.
مرد
امروز متاهل شدم. سندی را امضا کردم که به طور قانونی متاهل شدم. روی قطعه کاغذی را امضا کردم که مرا پیوند داد. مراسم عقد و امضای سند ازدواج زیاد برایمان جدی نبود. می خواستیم فقط قانونی شود. کاغذ که عشق نمی آورد، تعهد نمی آورد. تعهد کار دل است، دل ما هم که مدتهاست به هم گره خورده است. اما هر چه بود باید این آداب انجام می شد. عاقد آمد و نشست و حرفهایی زد و خطبه ای خواند. خودکاری به دستم داد که امضا کنم کاغذی را که هم نام من بر آن بود هم نام عشقم. امضا که می کردم حس رها شدن داشتم. حس به بار نشستن تلاشهایم. تلاشهایی برای یافتن و شناختن شریک زندگی ام. عاقد که ما را "زن و شوهر" اعلام کرد، عشقم زد زیر گریه و مرا بغل کرد. دست هایش را پیچید دور گردنم و گریه کرد. ما زن و شوهر شده بودیم، به طور قانونی "همسر" هم بودیم. امروز بعد از عقد خیلی با هم شوخی کردیم. عشقم مرا "شوهر" صدا می زد و می خندیدیم. انگار باید به خودمان یادآوری می کردیم. ما که مدتهاست دلمان پیش هم بوده حالا "به طورقانونی" شریک زندگی هم شده ایم. شب، عشقم رو کرد به من و با صدایی که پرسش در آن شنیده می شد پرسید: "حالا که شوهرم شده ای..." نگذاشتم حرفش را تمام کند. خواستم نگرانیش را از بین ببرم. خواستم دلم را نشانش دهم که نگرانیش از بین برود. گفتم برای من هیچ چیز عوض نشده. گفتم همانقدر که عاشقش بودم، عاشقش می مانم؛ تمام تلاشم را می کنم. گفتم زن و شوهر بودن به امضا نیست. پیوند دل ما با امضا تثبیت نمی شود. گفتم: "من هر روز شوهرت «می شوم». هر روز رضایت تو را می خواهم برای ماندن در کنارت. ما هر روز باید پیوند بزنیم خودمان را با هم. آن سند، آن کاغذ و نوشته ها و امضاهایش پیوند من و تو نیست، پیوند ما و قانون است. پیوند من و تو در دلمان بسته شده. هر روز حال و هوای دلمان را تازه می کنیم. هر روز از نو ازدواج می کنیم."

2 comments:

  1. simply beautiful, full of passion and Love..
    Wish you both a lifetime full of joy and happiness together :) Congrats!

    ReplyDelete
  2. زیبا، زیبا و زیبا!
    تبریک به هر دوتون! برای هر دوتون آرزوی شادی و خوش بختی می کنم همیشه!

    ReplyDelete